اندر احوال سهل تستری

. نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه می رفتم مجرد پیرزنی دیدم که می آمد عصابه ای
 
 بر سربسته و عصایی در دست گرفته ، گفتم مگر از قافله باز مانده است ! دست به جیب بردم
 
و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی ، پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت
 
 و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب می گیری من از غیب می گیرم این بگفت
 
و ناپدید شد من در حیرت آن می رفتم تا بعرفات رسید م. چون بطواف گاه شدم ، کعبه را دیدم گرد
 
 
یکی طواف می کرد . آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم . گفت : یا سهل ! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه
 
 را بیند لابد او را طواف باید کرد ، اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند ، کعبه گرد او طواف باید کرد.
 
    (تذکرة الاولیاء)
 

ای دل چه اندیشیده​ای در عذر آن تقصیرها

2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
ای دل چه اندیشیده​ای در عذر آن تقصیرهازان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کمزین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بدچندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شوداز بد پشیمان می​شوی الله گویان می​شویاز جرم ترسان می​شوی وز چاره پرسان می​شویگر چشم تو بربست او چون مهره​ای در دست اوگاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زناین سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشانچندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبانبانک شعیب و ناله​اش وان اشک همچون ژاله​اشگر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمتگفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیانگر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترمجنت مرا بی​روی او هم دوزخست و هم عدوگفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصریگفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفتور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندناندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خودچون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بدروزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهیگفتا که من خربنده​ام پس بایزیدش گفت رو زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفازان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطازان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطاچندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیاآن دم تو را او می​کشد تا وارهاند مر تو راآن لحظه ترساننده را با خود نمی​بینی چراگاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هواگاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفییا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب​هاکز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صداچون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندافردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعاگر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقامن در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرامن سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقاکه چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکاهر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمیتا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست رایار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیاما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لاپس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغایا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا 

کلک مشکین تو روزی که زما یادکند

کلک مشکین تو روزی که زما یادکند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر بسلامی دل ما شاد کند

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که برحمت گذری بر سر فرهاد کند

شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد
قدر یکساعته عمری که در او داد کند

حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد
تا دگر باره حکیمانه چه بنیاد کند

گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشّاطه چه با حسن خداداد کند

ره نبردیم بمقصود خود اندر شیراز
خرّم آن روز که حافظ ره بغداد کند

کوچولو

اخی چه نازه این کوچولو

 

عنکبوت، ای دوست، جولای خداست            

چرخه اش می گردد، اما بی صداست

                    

کودک ارزومند

مانیم ما همیشه به تاریک خانه ای

 

در سعی و رنج ساختن آشیانه ای

 

از گل به سبزه ای و ز بامی به خانه ای

 

کودک نگفت، جز سخن کودکانه ای

 

کاگه شوی ز فتنه دامی و دانه ای

 

چون سازد از تن تو، حوادث نشانه ای

 

گیتی، بر آن سر است که جوید بهانه ای

 

اقبال، قصه ای شد و دولت، فسانه ای

 

مقدور نیست،‌خوشدلی جاودانه ای

 

بحری بود،‌که نیستش اصلا کرانه ای

 

تا کرد سوی گل، نگه عاشقانه ای

 

منمای فکر و آرزوی جاهلانه ای

 

غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانه ای

 

آرامگاه لانه و خواب شبانه ای

 

در دست روزگار،‌ بود تازیانه ای

 

پروین اعتصامی