تا آخرین سپیده

 

پنداشت او

 

- قلم

 

در دستهای مرتعشش

 

باری عصای حضرت موساست .

 

 

می گفت:

 

(( اگر رها کنمش اژدها شود

 

(( ماران و مورهای

 

(( این ساحران رانده  وامانده را

 

- فرو بلعد

 

می گفت:

 

(( وز هیبت قلم

 

(( فرعون اگر به تخت نلرزد

 

(( دیگر جهان ما به چه ارزد ؟

 

بر کرسی قضا و قدر

 

قاضی

 

بنشسته با شکوه خدایان تند خو

 

تمثیل روزگار قیامت

 

انگشت اتهام گرفته به سوی او:

 

(( برخیز!

 

- از اتهام خود اینک دفاع کن

 

(( این آخرین دفاع

 

(( پیش از دفاع زندگیت را وداع کن !

 

 

می گفت :

 

(( امان دهید

 

(( تا آخرین سپیده

 

(( تا آخرین طلوع زندگیم را

 

(( نظاره گر شوم

 

پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود

 

بر گرد گردنش اثری

 

از طناب بود

 

و چشمهای بسته او غرق آب بود .

 

در پای چوب دار

 

هنگام احتضار

 

از صد گره، گرهی نیز وا نشد

 

موسی نبود او

 

در دستهای او قلمش اژدها نشد

حمید مصدق

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
بزرگ پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:42 ق.ظ http://ahletamiz.blogfa.com

درود
اسمش بزرگ نبود؟
بدرود

شبگرد پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:36 ب.ظ http://www.metamorphosis.blogfa.com

سلام
انتخاب زیبا و بجایی بود،شعر زیبایی رو انتخاب کردید
تو نظرات وبلاگم نوشتید پستم تامل برانگیز بود اما مساله اینجاست که پست کاملا خالی و بدون مطلب بود
میشه توضیح بدید چی تامل برانگیز بوده برا شما؟؟؟؟؟
موفق باشید
خدانگهدار

کاواک شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:32 ب.ظ http://http://www.kavaak.blogfa.com/

سلام
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد