پنداشت او
- قلم
در دستهای مرتعشش
باری عصای حضرت موساست .
می گفت:
(( اگر رها کنمش اژدها شود
(( ماران و مورهای
(( این ساحران رانده وامانده را
- فرو بلعد
می گفت:
(( وز هیبت قلم
(( فرعون اگر به تخت نلرزد
(( دیگر جهان ما به چه ارزد ؟
بر کرسی قضا و قدر
قاضی
بنشسته با شکوه خدایان تند خو
تمثیل روزگار قیامت
انگشت اتهام گرفته به سوی او:
(( برخیز!
- از اتهام خود اینک دفاع کن
(( این آخرین دفاع
(( پیش از دفاع زندگیت را وداع کن !
می گفت :
(( امان دهید
(( تا آخرین سپیده
(( تا آخرین طلوع زندگیم را
(( نظاره گر شوم
پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود
بر گرد گردنش اثری
از طناب بود
و چشمهای بسته او غرق آب بود .
در پای چوب دار
هنگام احتضار
از صد گره، گرهی نیز وا نشد
موسی نبود او
در دستهای او قلمش اژدها نشد
حمید مصدق
زان لحظه که دیده بررخت واکردم
دل دادم و شعر عشق انشاء کردم
نی، نی غلطم، کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضاء کردم
حمید مصدق
موی سپید
خوب باید زشت یا زیبا گذشت
محنت پیدا و نا پیدا گذشت
روز در شب شدوشب تا سحر
بر دلم اندیشه فردا گذشت
صبحدم کابوس وحشتزا رسید
شامگه رویای جانفرسا گذشت
تا به کی امروز و فردا می کنی
هین مگو فردا که فرداها گذشت
گه سبکسیربر سر سنگی نشست
گه سبکسیر از سر صحرا گذشت
وان جوانی صورت زیبا نمود
وای از آن صورت ،چه بی معنا گذشت
این گل ماتم به گورستان شگفت
وه چه بیجا آمد و بیجا گذشت
وصف پیری نقش مرگ زندگیست
نقش بی رنگی که دررویا گذشت
چون همه کار جهان اینگونه است
ای خوش آن رندی که از دنیا گذشت
( رییس دانا)
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود اینهمه قول غزل تعبیه در منقارش