اندر احوال سهل تستری
. نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه می رفتم مجرد پیرزنی دیدم که می آمد عصابه ای
بر سربسته و عصایی در دست گرفته ، گفتم مگر از قافله باز مانده است ! دست به جیب بردم
و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی ، پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت
و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب می گیری من از غیب می گیرم این بگفت
و ناپدید شد من در حیرت آن می رفتم تا بعرفات رسید م. چون بطواف گاه شدم ، کعبه را دیدم گرد
یکی طواف می کرد . آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم . گفت : یا سهل ! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه
را بیند لابد او را طواف باید کرد ، اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند ، کعبه گرد او طواف باید کرد.
(تذکرة الاولیاء)
سلام
به گالری من هم یه سر بزن
در ضمن وبلاگ خوبی داری